در یخچال را باز كردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه میخواند. چند تخم مرغ برداشتم و روی دستم جا دادم. كیسه آرد را در دست دیگر گرفتم. برگشتم. اولین قدم را كه برداشتم، گفت: این پسره رو میشناسی؟
دستم لرزید. تخم مرغها بر زمین افتادند. آرد هم همینطور و روی سرامیكهای سفید كف آشپزخانه پخش شد. جیغ كشیدم. گرم شده بودم و عصبانی. روی زمین نشستم. كیسه آرد ولو شده روی زمین را با دست روی زمین سر دادم
.
گفتم: اه چه وضعی شد.
بلند شد. روزنامه را روی زمین انداخت.
گفت: چرا ترسیدی؟
به افتضاحی كه روی زمین درست شده بود نگاه كردم.
گفتم: خب یه دفعه آدم رو از فكر و خیالاتش میاری بیرون. میترسه خب.
بلند شدم و نشستم روی صندلی. صدای نفسهایم را میشنیدم. نگاهش كردم. حركاتش مثل قبل بود. آرام و سنگین. فقط نگاه میكرد. كمی راحت شدم. روزنامه را برداشت و بلند شد. به طرف آشپزخانه آمد. دم در ایستاد.
گفت: بیام كمك.
گفتم: نه، خودم تمیز میكنم.
میدانستم فقط برای تعارف این را میگوید. جلوتر آمد و روی كابینت نشست. سبد انگور را به كنارش كشید. شروع به خوردن كرد. با روزنامه روی پاهایش میزد و من به صدایش گوش میكردم.
صدای له شدن انگورها را زیر دندانهایش میشنیدم
میخواستم مثل همیشه بگویم یواشتر بخور اما نگفتم.
با بی تفاوتی گفت: جدیدا واسه این روزنامه نوشتههاتو میفرستی؟
بلند شدم و دستمال و قاشق برداشتم.
گفتم: نه. چطور؟
گفت: هیچی والا. جدیدن خیلی میخریش. گفتم شاید منتظری...
وسط حرفش پریدم.
گفتم: چه ربطی داره. پس تو هم هر روز تو شركت اون روزنامه مسخره رو میخونی مطلب واسشون میفرستی؟
خندید و انگوری بالا انداخت
صدای دهنش اعصابم را خورد میكرد. نگاهی به ساعت كردم. روی زمین نشستم.
گفتم: حالا چكار كنم؟ تخم مرغ و آرد لازم دارم. پاشو برو بخر.
دهن درهای كرد. حبه انگوری در دهانش گذاشت.
گفت: حال داریها. ول كن، ما شام نخواستیم. تو این سرما خودت حال داری بری بیرون.
در حالیكه با قاشق با تخم مرغهای وارفته بازی میكردم گفتم: اِ پاشو ببینم. شام چیه؟ كیك تولدته.
شروع كرد به دست زدن و خندیدن. قهقهه میزد. من هم از ذوق كودكانهاش خندهام گرفت.
گفت: داری بهم حال میدی دیگه. بعد 4 سال یه كیك تولد واسم داری میپزی
قهقههاش، لبخندی شد. به طرفش رفتم. تخم مرغها شكسته هنوز كف آشپزخانه بودند.
به تهدید گفتم: بلند می شی یا باز پشیمون بشم
خندید. گفت: یه كم ملاطفه بابا
از روی كابینت روی زمین پرید. نگاهم كرد و خندید از خندههای بدون حرفش عصبانیتر شدم
سرش را تكان داد و رفت.
روی صندلی نشستم. لباس پوشیدنش را میدیدم. از آینه نگاهم كرد
گفت: دیگه فرمایشی، كاری نداری؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: نه. برو دیگه
دوباره نگاهش كردم. دستی برایم تكان داد در را باز كرد و رفت صدای بلند به هم خوردن در را كه شنیدم، بلند شدم
پاورچین به طرف هال رفتم. روزنامه روی میز بود. برگشتم و در را امتحان كردم. به طرف میز برگشتم، نشستم و روزنامه را باز كردم
با صدای كمی گفتم: این پسره؟ كیو میگفت؟
ورق زدم. 1-2-3-4. نقد ادبی... نوشتهی... .
چشمانم را بستم. سینهام به سرعت بالا و پایین میرفت
قلبم چه سریع میزد. روزنامه را بستم. به كمد مجلهها و روزنامهها نگاه كردم. رفتم به طرفش. درش را باز كردم. انبوهی از روزنامهها را دیدم و نوشتههای او را. آنها را درآوردم. دویدم به طرف آشپزخانه و كیسه سیاهی را برداشتم. به هال برگشتم. آنها را در آن چپاندم و پالتو پوشیدم
به ساعت نگاه كردم و كیسه را دم در بردم
در را باز كردم. به اطراف نگاه كردم. هنوز پیدایش نشده بود
كیسه را كناری گذاشتم و نگاهش كردم. دستهایم را به طرف دهانم بردم و آهی رویشان كردم.
برف رویشان مینشست. دانههای برف روی سیاهی كیسه مینشستند و زیباتر میشدند. دوباره نگاهی به اطراف كردم. نیامده بود. به خانه برگشتم.
در را محكم بستم. روزنامه دیروز را روی میز دیدم
گفتم: اه، با این چكار كنم.
زنگ زد. سه بار. باز كردم. صدای قدمهایش را روی پلهها میشنیدم
متوجه پالتو شدم. در آوردمش در زد. باز كردم. خودم را عقب كشیدم كه بیاید داخل. برفهای روی پالتویش را میتكاند.
گفت: بفرما.
لبخندی زدم. كیسه را گرفتم و به آشپزخانه بردم.
با صدای بلندی گفت: یه سری خرت و پرت دیگه هم خریدم.
توجهی نكردم. كیسه سیاه را روی میز گذاشتم. تخم مرغهای شكسته و آردها ملتمسانه به من نگاه میكردند.
در كابینت را باز كردم. شیشه پاكکن را برداشتم و به طرف هال رفتم.
نشسته بود كنار شومینه، دستهایش را گرم میكرد.
شیشه پاكکن را در دستم دید. چشمانش را گشاد كرد.
گفت: این چیه دیگه؟
دولا شدم و روزنامه را از روی میز برداشتم. ورق ورقش كردم.
گفت: ا، چیكار میكنی؟! هنوز نخوندمش.
گفتم: چرت و پرت نوشته، تازه مال دیروزه.
انگشتی تكان دادم و گفتم: اخبار هر روز رو تو اون روز بخون.
ماتش برده بود. ورقها را روی میز كمی جابهجا كردم. نقد ادبی. برش داشتم و به طرف پنجره رفتم. بلند شد. هنوز با تعجب به من نگاه میكرد.
گفت: معلومه چته؟ كیك، شیشه پاكکن، اینا كه تمیزن. دو روز پیش تمیزشون كردی.
نگاهش نكردم. شروع به پاك كردن كردم. سریع دستهایم را بالا و پایین میبردم. ورقها مچاله شد و كمی خیس. دیگر دیدنی نبودند. نفس بلندی كشیدم. هنوز سر جایش ایستاده بود.
گفتم: آخیش، تموم شد
گفت: ما كه تغییری ندیدیم.
لبخندی زدم. از كنارش رد شدم. به چشمهایش نگاه كردم. متعجب بود. به آشپزخانه برگشتم. او به دنبالم. روزنامه مچاله را در سطل انداختم. كنار میز ایستاده بود. از تعقیبش ترسیدم. در سطل را رویش گذاشتم. دست در كیسهی سیاه روی میز كرد. تخم مرغها را درآورد. پاكت آرد و یك روزنامه. نگاهم كرد. قلبم میزد. ترسیدم بفهمد. دست به سینه شدم. دوباره لبخندی زد و دستش را مثل یك فاتح برد بالا.
گفت: روزنامه امروز.
سورپرایز شدی؟
زوركی لبخندی زدم.
گفت: برم دیگه.
تا نزدیك در رفت، روزنامه در دست داشت. برگشت و گفت: بیام كمك؟
سرم را بالا بردم.
گفت: باشه.
رفت. به طرف میز رفتم. حوصلهی پختن كیك را نداشتم.
بلند گفتم: اگر فردا كیك بپزم، ناراحت نمیشی؟
گفت: نه بابا. راحت باش. من عادت دارم. نپزی هم مشكلی نیست.
كمی برایش ناراحت شدم، اما چیزی نگفتم. تخم مرغها را برداشتم و روی یك دست جا دادم. كیسه آرد را در دست دیگر. قدمی برداشتم.
صدایش را شنیدم. گفت: اِ راستی این پسره رو میشناسی؟
دستم لرزید. تخم مرغها و آرد روی زمین افتادند. تخم مرغها شكستند، كنار آن قبلیها. دستم هنوز میلرزید. سردم شده بود. روی زمین نشستم.
انگشتم را روی سرامیكها كشیدم.
گفتم: نه. نمیشناسم.
سرم را روی زمین گذاشتم و به سرامیكها نگاه كردم
ياسمن شكرگزار
-
منتظر نظرات شما دوستای عزیز هستم لطفا" نظر بدید ممنونم ازتون !
نظرات شما عزیزان:
هیچ وقت نفهمیــــدم...
چرا درست همان کســــی که...
فکر میکنـــــی با همه فـــــرق دارد...
یک روز... مثل همــــه...
تنهــــــــــایت میگـــــذارد...؟!!!
پاسخ: مرسی آجی جووووووووووونم X:X:
پاسخ:الهی فدات بشم آبجی جووووووووووووووووووووووونم :* :* :*